خاطره
عمووقتی از منطقه برای خداحافظی آخر به خانه برگشته بود؛آخه بهشون گفته بودند که این عملیات که شناسایی بودسفربی بازگشت ویکسره ست . به مادرم گفته بود که خانواده رو آماده خبرشهادتش کنه و مادرم هرچقدربه ایشون اصرار میکنه که خب نرووقتی میدونی چه عاقبتی در انتظارت هست گفته بود کلی آموزش دیدم برای این عملیات وتعهددادیم که باید بریم منوروزبرگشت که بزرگترین برادرزاده اش بودم با خودش بردبیرون وبهم گفت چی دوست داری برات بخرم؟گفتم ماهی قرمز!فصل ماهی قرمزنبود ولی انقدرگشت تا برام خریدوبعدازظهرهمون روز وقتی لباس رزم به تن داشت ازماخداحافظی کرد.چقدراون روزچهره اش نورانی ومهربان شده بودوحدود۲۰روزبعدازرفتنش من با دوستانم توی کوچه مشغول بازی بودم دیدم یک آمبولانس جلوی خونه ی ماایستادو۲نفرسربازدرمیزنندگفتم شما دوست عموی من هستیدگفتندبله پدر یا مادرت هستندگفتم نخیرو اونهاگفتندکه عمورحیمت زخمی شده بیمارستان شهرپارک هست به بابات بگوبیاداونجا،وقتی پدرم اومد من با حالت بچگی گفتم و ایشون به حال بیهوش زمین افتادوبعدازمدتی که خودشون اومدندگفت رحیم شهید شده اونجامعراج شهداست وفردااون روزپیکرمطهرعمورحیم رو تحویل گرفتیم و تشیع کردیم بسمت گلزارشهداوقتی تابوت روبازکردنددیدیم با همون لباس رزم هست و کفن نداره گفتندامام فرمودند که این شهداباهمون لباس رزم دفن بشن که این لباس کفنشون هست عمورحیمت توی جنگ تن به تن باسرنیزه بشهادت رسیده بودودستش روی زخم سرنیزه بودولبش خندان بودانگاردردنداشت.روح همه ی شهداشاد