آرزوی شهادت

زمان جنگ بود و روزای بمباران اون موقع وقتی آژیر قرمز میزدن کل شهر خاموش میشد…
اون روز مهمون خونه ما بود خیلی خوشحال بودیم و ذوق داشتیم آخه خیلی مهربون بود اون روزا من 7-8 ساله بودم.
سر شب بود که یکدفعه آژیر قرمز زدن و طبق معمول خاموشی و همه ریختن تو کوچه ولی هر چی منتظر شدیم عمو بیرون نیومد نزدیکای ماهم یکی دو جا بمب اصابت کرد و همه وحشت کردن تا بالاخره بابام رفت تو خونه دنبالش ولی هرچی بهش میگفت بیا بیرون ممکن موشک بخوره تو خونه میگفت از این صدام و موشکاش نباید ترسید ایشالله بزودی نفسش بریده میشه خلاصه هر کاری کردن بیرون نیومد تا بمباران تموم شد و بعد به شوخی میگفت نباید از این ترقه بازیای این کافر ترسید نهایتش شهادته که من آرزومه… که بالاخره هم به آرزوش رسید
روحش شاد

وردپرس › خطا

یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.