دریچه

از وقتی وارد دبیرستان شده بود دیگه ول کن نبود. التماس میکرد. خواهش میکرد. میرفت و واسطه میفرستاد ….وقت و بی وقت حرفش رو پیش میکشید که شما رو به خدا اجازه بدین….!
بهش میگفتم ای بابا! آخه تو پونزده سالت که بیشتر نیست. باباتم که میدونی مریضه و تو باید کمکش باشی، این درس خوندنتم خودش جهاده، من طاقت دوری تو رو ندارم پسرم…..دیگه حرف جبهه رفتنو نزن……
ولی رضا ول کن نبود وانگار تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن به جبهه….اصلا انگار دیگه اینجا نبود…..مدام تو خودش بود و تو تلویزیون با یه حسرتی به صحنه های جبهه نگاه میکرد که انگار…..
داشت دیگه دیوونم میکرد. یه شب کار به جایی رسید که وسط بحث و بغض و دلیل، یهو دیدیم رنگش سیاه شد و از شدت قلب درد سریع رسوندیمش دکتر…..
خیلی ترسیدیم و با بیماری قلبی که باباش داشت گفتیم شاید رضا هم بیماری داشته باشه
اما خدا رو شکر گفتن چیز خاصی نیست و فقط یه حمله عصبی بوده…
دوباره از فرداش شروع کرد به خواهش و تمنا که بذارید من برم ….
دلم راضی نمیشد و باباشم خیلی سختش بود که تو این سن بفرستیمش جبهه. رفت و با یکی دوتا از معلماش که خیلی دوستشون داشت حرف زد و اونا هم نتونستن رضا رو قانع کنن…. کار به جایی رسید که دیگه باباش ممنوع کرد حرفی از جبهه بزنه.
رضا سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت….ولی میشد فهمید که تو دلش چه خبره.
چند روز بعد دوباره اونجوری با قلب درد شدید رسوندیمش دکتر….
دیگه اوضاع نگران کننده شده بود. رفتیم و به دکتر ماجرا رو گفتیم…. دکتر یه جوری بهمون فهموند که اگه میشه بذارید برا یه مدت کوتاه بره و برگرده وگرنه این عشقی که تو دلشه آخر کار دستتون میده …
دو سه روز بعد از طرف دبیرستان رفت مشهد. تو مدتی که مشهد بود خیلی فکر کردیم و مشورت کردیم. باباش تقریبا تسلیم شده بود….اما من…
آخر تو دلم نذر کردم و گفتم یا امام رضا خودت رضای منو قانعش کن و من بچمو به تو سپردم….
از مشهد که برگشت خیلی شاد بود و اولین حرفش این بود که گفت مامان من حاجتمو از امام رضا گرفتم!
با خوشحالی پرسیدم مبارکه، حالا چی بود؟ گفت از امام رضا خواستم شما رو راضی کنه که من برم جبهه و همون شب خواب دیدم که تو حرمم و بهم میگن برو که مادرت رضایت داده….
دهنم قفل شد….نمیدونستم چی جواب بدم……فقط گفتم که من رو حرف امام رضا حرف نمیزنم…….
رفت و یه دوره ی 48 روزه تو پادگان 21 حمزه دید که زودتر عازم بشه……
7 مهر 65 عازم شد….
7 اردیبهشت وقتی پسرم رو روی دستای مردم آوردن که در آغوشش بکشم، دیدم انگار قلبش بزرگتر از اون بوده که تو این دنیا جا بشه….
یه گلوله دریچه ای از قلبش به آسمون باز کرده بود و رضا رفته بود…….یه گلوله وسط قلب…..

وردپرس › خطا

یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.