بهترین دوست من

من و رضا هر روز با هم بودیم. زمانی که جنگ شروع شد به خدمت سربازی رفت دور آخرین مرخصی به من گفت اگر برگردم میخواهم ازدواج کنم ولی فکر نمیکنم که برگردم. همینطور هم شد. وقتی که خبر شهادتش رو شنیدم به ستاد معراج رفتم وقتی که پیکرش رو دیدم متوجه شدم که صورتش با ترکش مصدوم شده. سرش را روی پام گذاشته و بدون اختیار اشک میریختم. رضا جان روحت شاد دوست من