خاطرات. دبيرستاني
آدم فوق العاده باهوشي بود در خيابان بروجردي زندگي ميكرد يادمه كه يكي از خواهرهاش هم نابينا بوده وپدرش آتش نشان بود دركلاس درس ظبط صوت مياورد وصداي معلم را ظبط ميكرد وشبها يكبار انرا مرور ميكرد گاهي من به منزلش ميرفتم واز روى كتاب درس را برايش ميخواندم همان يكبار كافي بود كه كل درس را ازبر كند بعضي وقت ها كه همكلاسي ها باودست ميدادندبدون انكه صدايشان را بشنود ازش ميپرسيدم اين كيست به. راحتي اسمش را ميگفت وموقع شطرنج بازي كه حريفش نميشدم يكي از مهره هارا كش ميرفتم وقتي دست ميكشيد به سر مهره ها به من ميگفت رحيم فلان مهره من اينجا بودتو كش رفتى بزار سرجاش اواخر دبىرستان كه مذهبي تر شده بوددست به سنتور نميزد يادمه كه باشگاه تهران جوان كشتي كار ميكردم ميخواست بياد باشگاه كشتي كار كنه كه مربي باشگاه يادش بخير اقا عرب قبول نكرد گفت ممكنه اسيب ببينه .ولي گاهي باهاش كشتي كار ميكردم فوتبال هم بازي ميكرد ميگفت توي اموزشگاه نابينايان داخل توب سنگريزه ميريختند وباصداي سنگريزه توپ را پيدا وشوت ميكردند يادش بخير روحش شاد