خاطره اسارت

خاطره ای از سید قاسم ساداتی(همرزم شهید) در مورد شهید محمدرضا رحیمیان منفرد: هوا نسبتاً گرم بود در پایین تبه رحمان در منطقه عمومی مهران چهار نفر با ما همراه شدند و ما که سه نفر از بچه های گردان تخریب بودیم و چون خط آرام بود برای کم کردن مسافت پیاده روی قرار بود از بین خط و خاکریزهای ایران و عراق رد شویم، حرکت شروع شد و به طرف گروهان 2 سرازیر شدیم در راه سنگرهای دیدبانی خالی عراق را می دیدیم و رد می شدیم که ناگهان صدای تیری نگاه ما را به طرف خاکریزهای خودی جلب کرد، ما بی خیال به راه خودمان ادامه دادیم، دوباره بعد از چند لحظه چند تیر دیگر دوباره و دوباره با گیرینوف و کلاش ما را بستند به رگبار و ما همگی رفتیم توی یک شیار و یا رودخانه فصلی که خشک بود پناه گرفتیم، آتش سنگین بود و هر لحظه سنگین تر می شد، نیروهای خودی فکر می کردند که ما عراقی هستیم و آمده ایم شناسایی ولی آیا در روز به شناسایی می روند؟ آیا بدون اسلحه می روند؟ آیا بی خیال و صاف و صاف راه می روند.
خلاصه یکی از بچه ها چفیه سفید داشت و آن را تکان میدادو فریاد می زد خودی – خودی نزنید، ولی کسی نبود که گوش کند، صدای موشکها هم به صداهای دیگر اضافه شد من و رحیمیان درازکش در شیار فقط می خندیدیم و اونا بی خیال و بی توجه به اینکه بچه با پارچه های سفید علامت می دهند که خودی همینطور شلیک می کردند، همگی کپ کرده بودیم تو شیار، آتیش سنگین بود خیلی هم سنگین، اگه بدست نیروهای خودی زخمی و یا شهید می شدیم خیلی بد بود، از دو طرف چپ و راستمون یک آرپی جی زن و یک ژ3 بدست و یک طرف دیگر چند تک تیرانداز به طرف ما فرستادن برای محاصره بچه ها و ما هم چون جلوتر بودیم دو نفری بلند شدیم و گفتیم که خودی هستیم و از بچه های تخریب می باشیم و رفتیم جلو و به این ترتیب اسیر شدیم.
ما را به ستون و به حالت اسرا بردند آن سوی خاکریز و به ما آب دادندو از ما پذیرایی کردند و من از پذیرایی آنها راضی هستم و از آنان تشکر می کنم برخورد آنان با ما خوب بود، نکته جالب این بود که بعد از اسارت همه من را نشان می دادند و می گفتند این آقا چون لباس پلنگی عراقی داشت ما رابه شک انداخته بود و همگی می خواستیم او را بزنیم و این بود خاطره ای از اسارت من و دوستان در منطقه خط پدافندی مهران که من و شهید رحیمیان از تخریبچیان آن منطقه بودیم و خیلی خاطرات از آن منطقه دارم. خاطره را روی کاغذ بیسکویت که به ما دادند در همان لحظه نوشتم و اصل آن موجود است. مربوط به سال 1365 .