خاطره
چند داستان و خاطره از زندگی شهید حسین مقدم
درره معشوق ما ترسندگان را راه نیست.
حسین صورتی معصوم و ملکوتی داشت و یکبار به خاطر صورت روحانی و محاسنش در تهران توسط منافقین کوردل دستگیر شد و آنقدر کتک و مشت و لگد خورده بود که بیهوش شده بود و بعد از مدتی توسط عکاسی بهوش آمده و با لباس های خونی به خانه برگشت.
پیرمغان
در سال 1361 در بیت رهبری مسئول جان امام عزیزمان بودند و از جان و قلب مسلمین پاسداری میکردند . عقد حسین و همسرش مریم را هم امام خمینی (ه) با 14 سکه خوانده بود.
ما بی غمان مست دل از دست داده اییم (خاطره ای از خواهر شهید)
پس از مدتی پاسداری در بیت امام به قم آمد و با پدرم صحبت کرد که می خواهم انتقالی گرفته به جبهه بروم. پدرم فرمود مهم خدمت است تو آنجا هم خدمت می کنی , حسین گفت پدر جان همه میتوانند در جماران خدمت امام امت باشند . جبهه به ما بیشتر نیاز دارد و با گفتن خاطراتی از جبهه ادامه داده بود ((در سالهای 59 /60 در جبهه های جنوب به یک گور دسته جمعی از دختران جوان برخوردیم که مورد آزار و اذیت سربازان عراقی قرار گرفته و بعد زنده به گور شده بودند طاقت از دست دادم و با دیدن این صحنه آرزوی مرگ کردم و با خود گفتم من زنده باشم و نفس بکشم با این غربت شهدا . آن موقع با خدا عهد بستم که یا انتقام آنها را گرفته و یا شهید شوم.)) آری او بارش را بسته بود و با بیان شیوایی که داشت پدرم را راضی کرد و دل مادر را بدست آورد و از آنها رضایت گرفت.
شهیدسعید
او تصمیم خود را گرفته بود حتی عکس خود را نزد امام برده و به ایشان گفته بود این شهید را دعا کنید و عکسش را امضا کنید .امام نگاهی به حسین کرده و متوجه شده بود که عکس خودش است پس از چند لحظه نگاه مهربان پایین عکس را امضا کرد: ((خداوند این شهید سعید را بیامرزد.))
در کاروان زینب کبری
مادرحسین و همسرش مریم خوب صبوری می کردند و محکم و شجاعانه به همه می گفتند گریه نکنید حسین ناراحت می شود صبور باشید من او را هدیه به درگاه خدا و پیشگاه امام زمان و مردم داده ام . حسین امانتی بود نزد من او را به صاحبش با افتخار برگرداندم خداوند از ما قبول کند. بعد از خاکسپاری حسین در علی بن جعفر مادر سر را بر روی خاکهای قبر گذاشت و برای پسرش لالایی خواند . بخواب فرزندم که افتخار میکنم به جوانمردی تو بخواب فرزندم که چه حماسه هایی آفریدی و بخواب رفتی و چه خوش خوابیدی. مریم بر سر مزار سخنرانی کرد و وصیت نامه همسرش را خواند.
رزمنده نابینا (خاطره ای از خواهر شهید)
دو سال بعد از شهادت حسین همسرش مریم ازدواج کرد. با احترام فراوان به پدر و مادر شهید و با اجازه از ایشان به مشهد رفت تا زندگی جدیدی آغاز کند دو سال گذشت و خبری از او نشد تا اینکه روزی درب خانه به صدا در آمد و مادر در را باز کرد و مریم را در آغوش کشید هر دو چنان اشک ریختند که همه اهل خانه با خبر شدند و به حیاط آمدند بعد از آرام شدن به او تعارف کردیم بیاید داخل او با صدای لرزان گفت آخه با همسرم آمدم. مادرم دیگر اصرار نکرد و او رفت. چند روز بعد سالگرد حسین بود و ما شب برای گرفتن مراسم و دعوت مهمان ها صحبت میکردیم . شب در عالم خواب برادرم را دیدم که به من میگوید برای من سالگرد نگیرید راضی نیستم . گفتم مگر ممکن است جان خواهر. گفت حالا که اصرار میکنید پس آقای ترابی (شیشه بر-خادم مسجد) را هم دعوت کنید. صبح خوابم را برای مادرم تعریف کردم گفت برو و او را نیز دعوت کن. با دخترش دوست بودم در را زدم دخترش در را باز کرد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم شما دعوتید بخصوص پدرت .شما خیلی عزیز و سفارش شده از طرف برادرم حسین هستید. پدرش مرا دید و گفت دخترم بیا تو می خواهم با شما حرف بزنم رفتم تو وآن مرد بزرگوار گفت چند روز پیش یک جانباز نابینا گوشه مسجد نشسته بود پسر بچه ای چند ماهه چهاردست و پا میرفت و چون قادر به دیدن نبود و به مسجد آشنا نبود دچار مشکل شده بود . دلم سوخت بچه را بغل کردم و دست مرد نابینا را گرفتم و به او خوش آمد گفتم . خسته و ناراحت به نظر میرسید. گفت من با همسر شهید حسین مقدم ازدواج کرده ام و قرار بود به قم بیاییم و بعد از زیارت مرا به خانواده حسین معرفی کند اما مرا با بچه اینجا تنها گذاشته در همین حال همسرش آمد بچه را بغل کرد و دست مرد نابینا را گرفت و از آنجا دور شد….
همسفر مادر (خاطره ای از مادر شهید)
در مکه صف نماز جماعت بودیم لحظه ای دلم لرزید با خود گفتم ای کاش پسرم هم با من در این سفر بود دلم گرفت و گریه کردم سرم را که بلند کردم دیدم حسین در مقابلم ایستاده زبانم گرفته بود و مات و مبهوت مانده بودم حالا او جلوی صف نماز جماعت در مکه رو به حرم ایستاده بود و پس از نگاه سیر به فرزندم او در مقابل چشمانم مثل پرنده ای به آسمانها رفت و من سرشار از شادی و سرور شدم و از خداوند سپاسگزارم.
حکم خدا
در سال 57 او هم همانند دیگر جوانان انقلابی شهر خوی عضو کمیته انقلاب اسلامی بود. یکی از اعضای گردن کلفت و ثروتمند کمیته برای خودش یک تشکیلات درست کرده بود و تعدادی از بچه ها را با فریب دور خود جمع کرده بود و خود مختار شده بودند . روزی حسین سر همین قضایا با پسر آن آقا در حال بگو مگو و بحث بود که آن آقا می اید نا غافلانه یک سیلی محکم به حسین میزند. حسین هم به مسئولین کمیته شکایت میکند آنها هم حق را به حسین میدهند اما از حسین میخواهند از حقش بگذرد .حسین هم با صلابت میگوید نه حکم خدا باید مانند زمان رسول خدا اجرا شود برای همین یا علی گفت و جلوی چشم همه بچه های کمیته و پدر خود سیلی محکمی تو گوشش میزند و مرد روی زمین پرت میشود.و میگوید حالا برابر شدیم و سیلی حسین کار خودش را میکند و از آن روز نفوذ آن شخص کم میشود و تشکیلاتش هم از هم میپاشد و حتی کارش به بازجویی و محاکمه هم می رسد.
مادری همدرد ام البنین(خاطره ای از مادر شهید)
وقتی جنازه فرزندم را در تابوت دیدم یک طرف صورتش کبود و سیاه شده بود و چون به من گفته بودند حسین تیر خورده برای من سوال شده بود که چرا صورت فرزندم کبود شده و این سوال مرا اذیت میکرد تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم حسین میگوید مادرم هنگامی که تیر خوردم با صورت به زمین خوردم و این کبودی به خاطر آن است نگران نباش.
انشاالله از ادامه دهندگان راهش باشیم.
برای شادی روح شهدا و پدر مادران بزرگوارشان فاتحه مع الصلوات
لازم به توضیح است که مادر شهید حسین مقدم که خود از برپا کنندگان مجالس اباعبدالله بودند , مزدشان را در سفر آخر خود به کربلا گرفتند و مدفنشان در کربلا میباشد.