خاطره

ما در همسایگی سمیرا و خانواده اش زندگی می کردیم. من شش سال از سمیرا بزرگتر بودم. مادر سمیرا که با خودش شهید شد و صورت آرام و مهربونی داشت روزها اونو سوار کالسکه می کرد و می گردوند. من عاشق بچه ها بودم وقتی اونو می دیدیم ازش خواهش می کردیم اجازه بده بیاریمش پیش خودمون و باهاش بازی کنیم. سمیرا سفید و تپل بود مثل فرشته های توی نقاشی ها. هیچ وقت پروازشو باور نکردم. سال های سال پدرش سالگردشون می اومد و توی محله اعلامیه شونو نصب می کرد. یه سال عکس سمیرا رو از توی اعلامیه قیچی کردم و پیش خودم نگه داشتم. اگه بمب چند متر این طرف تر خورده بود الان منم پیش سمیرا بودم