محمد
بنام خداوند شهدا. باحمید همکار بودم. مدت اندکی دستیار ایشان بودم در سردشت. در زمان اوج حملات شیمیایی دشمن. ایشان کمتر در اتاق کار بود. بیشتر وقتها به سرکشی از واحدها میرفت یا از یگانها بازدید میکرد. یا با سردار سبحانی و یا سردارشهید شاطری معروف به حسام خوشنویس برای هماهنگی باهم بودند. من در دفتر بودم تا کارها و نامه های رسیده را برایش اماده کنم. قبل از من ایشان تنها در اتاق کارش بود که با حضور من،باهم در یک اتاق بودیم. عصرها که اتاق کار را تعطیل میکردبم و باصطلاح به اسایشگاه برویم، دفتر کار را شخصا جارو میکردم تا تمیز باشد. بعد از مدتی ایشان عصرها هرکجا بودند خود را به دفتر میرسانند و بمن میگفتند شما تشریف ببرید من نامه های محرمانه ای دارم که باید تنها بخوانم. ابتدا برایم سنگین بود. مگر من نامحرمم؟؟!!! اما عادت کردم. گفتم حتما مصلحتی درکار است. بعدا متوجه شدم هیچ نامه محرمانه را از من پنهان نکرده بلکه با ابن بهانه میخواست مرا ز دفتر بیرون کرده و دور از چشم من شخصا دفتر را جارو کند. اما صد حیف که مدت کوتاهی در جوارش بودم و مرا وادار به پذیرش مسئولیتی کرد. سالها گذشت. من در دفتر انجمن اسلامی دانشگاه تنها نشسته بودم و مرور خاطرات میکردم، لحظه ای بیاد سردشت افتادم بی اختیار بغضم ترکید. داشتم اشکهای غلطیده بر گونه هایم را پاک میکردم افتادن سایه ای بر اتاق و محو شدن سایه را دیدم. بی هدف سمت راهرو رفتم. از پشت سر هیکلی را دیدم که اشناست. قدم تندتر برداشتم سبقت گرفتم، دیدم حمید است!!! یا للعجب.!!! حمید اینجا چه میکنی؟ تو اینجا چه میکنی؟ همزمان دستان هردوتایمان باز شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و در راهرو دانشگاه اشک شادی ریختیم. اخه حمید مرا خیلی دوست میداشت. سالها ندیده بودم. انشب با سماجت من در خوابگاه دانشجویی پیش ما دانشجویان خوابید.برادرش اصغر را اورده بود در دانشگاه ثبت نام نماید . در دانشگاه ما قبول شده بود. سالها گذشت. در منزل برادر عطایی زاده با سردار خرم و سردار دکتر سبحانی یک شب تا سحر دل سیر خاطرات سردشت گفتیم و خندیدیم و بغض کردیم. حمیدجان دلم برایت تنگ شده. دعا کن مرا. عاقبت بخیر بشم. وامانده از قافله یاران. محمد غیب ا… زاده