یک روز ، یک خاطره از محمد بیدگلی عزیزم

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بنام خدا
قبل از هر چیز لازم به ذکر است که شهید محمد بید گلی مانند تمامی شهدا از جنس فرشته بود و این واقیعت را پس از سی و پنج و یا شش سال که با او وداع کردم میگویم .!!!
خاطرات زیادی از محمد عزیزم دارم که یکی از انها را خدمت دوستان و علاقه مندان ارایه میکنم .
ما تخریب چی بودیم در لشگر حضرت رسول تیپ عمار واقع در جنوب فکه -چنانه و از انجا جهت پاکسازی به نقاط مختلف اعزام میشدیم و مجددا برمیگشتیم .! مدتی بود محمد عزیزم بلحاظ مجروحیت اجازه نداشت (بقول بچه ها جیم بزنه و جهت پاکسازی بره) فرمانده ما و نور چشم ایران زمین جناب سردار جعفر جهروتی به محمد عزیز گفته بودند مسولیت تحویل و تقسیم غذا و تسلیحات بعهده ایشان میباشد لذا جهت تقسیم غذا به محمد عزیز یک ملاقه دسته شکسته ای المینیومی هم داده بودند که هر از گاهی با ان وسیله دنبال ما میکرد و میگفت من با این اسلحه از شما ها بهتر معبر میزنم (که واقعا همینطور هم بود ) و محمد عزیزم از بهترینها بود و باور کنید محمد و شهید علی کفایی و حسین نصیری و شهید معین …. اینها چشم بسته مین ها را که خنثی میکردند هیچ بلکه چاشنی ها را نیز بدونه اندازه گیری جهت استفاده های عملیاتی با سیم چین قطع و اماده میکردند ( که حقیر تا به امروز حتی فکرش رو هم نمیتونم بکنم که چه دقت و جرعتی) …!!!
یکی از این روز ها که محمد عزیزم مسولیت تحویل تسلیحات رو نیز بعهده داشت ماشین کمپرسی ده تنی گل مالی شده کامل با یک راننده باریک و لاغر ( اما ) تیز رسید و محمد به من گفت یریم سریع تخلیه کنیم چون راننده عجله داره …! من و شهید علی کفایی شیرمنش و محمد عزیزم رفتیم .!
همانطور که همه میدونیم ماشینهای کمپرسی قسمت پشتش بلند میشه و لذا درب عقب کمپرسی ( که بسیار سنگین میباشد ) معلق میشه تا خاک و یا اجر از ان خارج شود .! خوب بار ما که سیمان و اجر و خاک نبود بلکه جعبه هایی حاوی مهمات و اسلحه بود و سنگین .! خوب مجبور بودیم این درب آهنی سنگین و عریض و طویل و یک جوری بالا نگهداریم تا بتوانیم جعبه ها را از زیر ان خارج و سپس به زمین برسانیم .! پس وسط بیابون تو منطقه جنگی سه جعبه خالی مهمات هم روی هم گذاشتیم سپس یک جا لباسی آهنی پیدا کردیم و روی ان جعبه ها قراردادیم و درب کمپرسی بالا قرار گرفت و ما شروع به تخلیه کردیم . ! خاطرم نیست چه کسی بالا بود و هول میداد جعبه ها رو جلو و لی یا من با وجود دو جعبه خالی زیر پام میکشیدم و با کمک محمد عزیزم میگذاتیم پایین یا محمد عزیز بلا بود .! نا گفته نماند که محمد از من قدشون بلندتر بود . در همین حین که محمد عزیزم بالا بود و میکشید جعبه رو بطرف خودش ناگهان جالباسی از جا در رفت و درب عقب کمپرسی از ان بالا رها شد و مستقیم با سر محمد برخورد کرد و معلق بین زمین و اسمان لای درب گیر کرد .! با زحمت زیاد و درخواست کمک محمد عزیز از ان شرایط خلاص کردیم و روی زمین گذاشتیم و شهید کفایی (روحش شاد) من و دلداری میداد و میگفت محمد حالش خوبه تو ول نمیکنی ….! به محمد نگاه کردم دیدم داره حرف میزنه و رفتم جلو دیدم پیشانی محمد انگاری سوراخ شده و خون میپاچید بیرون و محمد میگفت سید بابام و راضی کن تا رها بشم و من اول نفهمیدم چون من مورید محمد بودم و هیچ چیزی حالیم نبود . !
خلاصه امبلانس امد و محمد منتقل شد عقب ………!!!!!! گذشت و عملیات والفجر مقدماتی تمام شد و تعدادی مجروح شده بودیم و نمیدونم چه مدت بود که فرستادند بیمارستان نجمیه تهران و بعد از مدتی مرخص شدیم و همدیگرو پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم دنبال رییس یعنی محمد عزیز بگردیم چون بچه های تعاون گفته بودند که محمد تهرانه و با پیگیری زیاد گفتند بیمارستان لقمان الدوله (چون دستگاه گوارش اسیب دیده بود) خلاصه با دوستان رفتیم بیمارستان و متوجه شدیم که محمد مرخص شده .! حالا دنبال ادرس منزل بگرد بگرد ….! و پیدا کردیم خیابان اگر اشتباه نکنم غیاثی بود .! خلاصه ما محمد و پیدا کردیم و چه گذشت خدا میداند و بس .! منزل ما چون دقیقا پشت بیمارستان نجمیه بود و همه ادرس و بلد بودند دعوت کردم که نهار و دور هم باشیم چون دو روز بعد عازم جبهه بودیم و به مادر گفتم بچه ها تشریف میاورند و مادر چنان غذایی درست کرد که تا اون موقع برای خودمون درست نکرده بود .! مثلا بین غذا ژله انواع رنگ بندی ، شله زرد ، و تو همین بین محمد در گوشم گفت …..سید اینا خوشگله اما من که مزه و طعم متوجه نمیشم و یه چیزه دیگه ام گفت …… که ما تازه فهمیدیم محمد قوه چشایی و از دست داده تو همون برخورد درب غقب کمپرسی .
خلاصه که محمد و محمد ها …… کار آسمانی و حسینی کردند و رفتند ……… ما مموندیم و چه ها که نکردیم .!
همیشه بسیجی ، پا بوس خاندان شهدا
سید مرتضی