وصیت نامه و خاطرات شهید علی بنه
م
شکر و سپاس بیکران خدایی را که عمر ما را در عصر امامی قرار داد که از سلاله پاک سیدالشهدا (ع) و نایب برحق بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه توانستیم با رهبری پیامبر گونه اش از ظلمات جهل به روشنایی و نور هدایت دست یابیم و از اسارت فکری و فرهنگی بیگانگان رهایی یابیم و مستقل و آزاد باشیم.
وظیفه فعلی ما حفظ خطی است که رهبری آن را امام خمینی بر دوش کشیده بودند. بارالها از تو میخواهم که ما را یاری نمایی تا پرچم اسلام را بر فراز کاخهای سرخ و سفید و بر بلندای مسجدالاقصی به اهتراز در آوریم و حکومت عدل الهی را به رهبری ولی امرت در جهان برقرار نماییم. ان شاء الله
و اما خانواده عزیزم امیدوارم که مرا حلال کنید زیرا آن چنان که شایسته باشد نتوانستم در خدمت شما باشم و همان طور که می دانم شما هم با من هم عقیده هستید.خدمت به اسلام و میهن از ارجح ترین کارها می باشد در هر حال بدانید که خدا با شماست و صبر را پیشه کنید که خدا با صابران است و بدانید که اگر در راه اسلام تمام فرزندانتان را هم بدهید به بهروزی و سعادت در جهان دست یافته و ضرری نکرده اید و اگر می خواهید در پیشگاه خداوند با عظمت و پیامبران و امامان معصوم و شهیدان سربلند باشید مراقبت کنید که در امر احکام دین خود کوتاهی نکنید،مصائب را تحمل کرده وصبور باشید.
پدر و مادر عزیزم از شما می خواهم که در مرگ من سوگواری نکنید مبادا که دشمنان اسلام و منافقان سوء استفاده کنند و گریه شما باعث شود که آنان خیال کنند که شما ازاین موضوع ناراحت می باشید بلکه با صبوری و متانت خود که من کاملاً بدان واقف هستم آنان را ذلیل تر از قبل نمایید . و از شما میخواهم که همواره به یاد خدا باشید زیرا به یاد اوست که دل ها آرام و روح انسان تطهیر می گردد. در خاتمه از شما و دوستانم خداحافظی می کنم و همگی شما را به خداوند قادر متعال می سپارم.
والسلام علیکم – علی بنه مورخ2/3/68
خاطرات
خاطرات یکی از دوستان شهید بنه (حسن صادقی) :
اکنون که قلم به دست گرفته ام تا قدری از دوستی و محبت – صدق و صفا و با گفتاری روشن تر از بهترین دوستانم علی بنه سخن بگویم نمیدانم که از کجا شروع کنم، چه بگویم و چگونه یک عشق و یک محبت را در بند نوشتار و گفتار کنم این ها احساساتی هستند قلبی که عقل و منطق هم در آن مجالی برای اظهار وجود ندارند .از خدا میخواهم که مرا در نوشتن صادقانه این خاطرات شیرین یاری فرمایید تا قلمم در منجلاب افراط یا تفریط نلغزد.
شروع آشنایی ما به سال 60-59 برمی گردد. سال اول راهنمایی را در مدرسه مکتب صدوق تحصیل می کردم. در همان سال شهید بنه در کلاس دیگری مشغول به تحصیل بود از آن جا که در هر مدرسه ای افراد فعال و درس خوان شناخته شده تر و معروف ترند و علی هم جزو این افراد بود تدریجاً با او آشنا شدم . این آشنایی در همین سطح ادامه یافت تا در سال سوم راهنمایی یک مسابقه علمی در سطح مدارس راهنمایی منطقه 20 ترتیب داده شد و هر مدرسه ای هم می بایست 3 نفر را به عنوان نماینده به این مسابقه می فرستاد که شهید بنه من و دانش آموز دیگری که اکنون نامش را به خاطر نمی آورم برای این مسابقه انتخاب شدیم و چون شرکت در این مسابقه نیاز به هماهنگی بیشتری جهت مشخص نمودن زمینه های مطالعاتی داشت ارتباط من و او تقویت شد تماس های بیشتری باهم می گرفتیم و بیشتر باهم بودیم . این تماس و ارتباط در سال اول دبیرستان همچنان ادامه داشت چرا که هر دو در دبیرستان شهید مظلوم درس میخواندیم گاه که همدیگر را میدیدیم از وضعیت کلاس ،معلمان ،دانش آموزان ،کیفیت دروس و … بحث می کردیم.
در سال دوم دبیرستان تصمیم گرفتم که در رشته ریاضی فیزیک ادامه تحصیل دهم و چون این رشته در دبیرستان ما تدریس نمی شد مجبور شدم به دبیرستان تازه تأسیس شده شهید باهنر بروم این اولین سالی بود من و علی در یک کلاس و به قول معروف همکلاسی بودیم من در ردیف یکی مانده به آخر سمت راست و علی آخرین ردیف کلاس سمت چپ می نشست واقعا که جای خوبی برای شلوغ کردن بود ولی معلمین برای سؤال کردن روی ردیف آخر حساسیت داشتند من به ردیف آخر رفتم.آن سال ، سال تحکیم روابط و دوستی ما باهم بود ولی سال اوج این دوستی نبود .در سال دوم علی بیشتر با یکی از بچه های خیلی خوب کلاس که خداوند همیشه نگه دار و حافظش باشد به نام صدری می گشت این دو بیشتر مواقع درکنار هم بودند چقدر که دنبال
یکدیگر نمی کردند و ضربات نه چندان قوی مشت که به سوی هم پرتاب نمی کردند یک بار آقای طباطبایی آن ها را دید و گفت مگر شما هنوز راهنمایی هستید؟ولی آنها گوششان به این حرف ها بدهکار نبود. تو همین سال بود که یک مسابقه علمی در سطح دبیرستان بین بچه های کلاس های اول و دوم انجام شد و البته کلاس دومی ها فقط یک کلاس بودند و آن هم کلاس ما بود که علی اول شد من هم دوم و دوستی به نام صفا سوم.
چه آن وقت و چه حالا که به گذشته فکر می کنم این را در وجودم احساس می کنم که هرگز آن روز احساس حسادت یا ناراحتی نکردم آن روزها بچه های دوست و آشنا و همکلاسی ها گاه به شوخی طعنه هایی می زدند ولی این ها هیچ تأثیری بر روی روابط ما نداشت . در مراسمی که با حضور اولیاء شاگردان اول این مسابقه و بچه های مدرسه انجام شد جوایز ما را دادند جایزه علی واقعاً چیز خوب و مفیدی بود ، دوچرخه کوچکی که خیلی دو نفری سوار آن شدیم این دوچرخه نقل مجلس یا کلاس ما شده بود و هر معلمی که می خواست شوخی کند از بوق و زنگ و ترمز این دوچرخه صحبت می کرد .
سال دوم معلم فیزیکی داشتیم به نام آقای حاج حسینی ، (خداوند رحمتش کند و با انبیاء مربیان جامعه بشری محشورش کند) که هم خوب درس می داد و هم خوب درس می خواست اولین امتحان کتبی که از ما گرفت مربوط به بخش حرارت کتاب فیزیک بود، روز امتحان فکر می کنم یکشنبه بود. صبح ساعت 8 سر کلاس منتظر آمدن معلم و پخش سوالات امتحانی بودیم این انتظار ما تا حدود ساعت 8:15 و 8:30 طول کشید بعد هم که معلم به کلاس آمد از ما عذرخواهی کرد و ورقه سوالات را پخش کرد . بعداً که با علی صحبت کردم فهمیدم که روز قبل از امتحان بنه و گویا صدری برای کاری به دفتر رفته اند که چشمشان به ورقه ای از سوالات میخورد پس از خواندن آن متوجه می شوند که این ورق همان ورقی است فردا باید می دیدند نه امروز، وچون دفتر (البته دفتر طرح کاد بوده) هم خالی بوده آنها سرفرصت یک رونویسی از ورقه امتحانی تهیه می کنند ، یکشنبه صبح نمی دانم چه میشود که خودشان می روند و به آقای حاج حسینی واقعیت را می گویند، او هم می گوید عیبی ندارد و شروع میکند به طرح سوال و پلی کپی از ورقه سوال جدید. این شد که موضوع امتحان تأخیر افتاد . عوض شدن سوالات امتحانی برای همه بچه ها خوب و خیر بود چرا که سوالاتی که مدتها برای طرحشان کار شده بود و بعضاً هم خیلی مشکل بودند جای خود را به سوالاتی سطحی و آسان داد و سطح نمرات کلاس بالا آمد (ولی سطح سواد؟!)
سال دوم معلمی داشتیم به نام آقای عباس عطارد ، معلم ادبیاتمان بود مرد مؤمن ، باتقوا و دلسوزی بود خداوند در دنیا و آخرت خیرش دهد هر جلسه 4-5 نفری را ردیف می کرد و ازشان سوال می کرد . تنها صفری که در دوران تحصیلم گرفته ام به خاطر درس او بود چرا که به خاطر خواندن ادبیات که هر جلسه می پرسید نتوانستم مثلثات را بخوانم و از شانس بسیار خوب ما همان روز اولین اسمی که معلم مثلثات خواند اسم من بود و چون گفتم حاضر نیستم یک صفر کله گنده بهم داد . یادم میاد که همین معلم ادبیات به علی خیلی علاقه داشت ( البته خدا این علاقه را نصیب هیچ کسی نکند ) و پنج، شش جلسه پشت سرهم از علی درس پرسید طوری که او خودش عادت کرده بود و با آمدن معلم کتاب به دست به پای میز معلم برای پاسخ به سوالات آماده میشد.
علت این که یادی از آقای عطارد کردم اینست که شاید او نقش بسیار مهمی در گرمتر شدن و توسعه و دوستی بین من و علی داشت که حالا شرح می دهم . در تابستان سال دوم دبیرستان (تابستان 64) آقای عطارد کلاس زبانی برای ما گذاشته بود که بچه های نسبتاً درس خوان در آن شرکت می کردند ، آقای عطارد روی کار گروهی و طلبه وار در مطالعات تأکید زیادی داشت و من هم با پسر عمویم زبان کار می کردیم و من که تا آن موقع کار گروهی را کند و بی فایده می دانستم به این نحوه مطالعه علاقمند شدم. در سال سوم دبیرستان شیوه مطالعه من تا حدودی عوض شده بود و نیاز به یک همراه و همکار داشتم با بررسی که همان روزهای اول سال تحصیلی کردم به این نتیجه رسیدم که کسی بهتر از علی بنه پیدا نمی کنم چرا که هم درس خوبی داشت و هم اخلاقاً پسر خوبی بود. شاید اینگونه برخوردهایی در دوستی ها چندان مناسب به نظر نرسد ولی این واقعیتی است که امروز آن را درک می کنم و قادر به انکار آن نیستم ، هرچند که آن روز من و علی شاید ریشه اصلی این دوستی و محبت را درک نمی کردیم.
همان روزهای اول سال تحصیلی مسأله را با او بیان کردم و او هم راحت پذیرفت .شاید اثر کلاس زبان را در پذیرش او هم بتوان مؤثر دانست و یا علل دیگری که من نمی دانم.به هر حال از آن روز به بعد برای خواندن دروس و به ویژه درس فیزیک باهم بودیم. این مسأله شاید باعث شد بنه وقت کمتری را با صدری باشد و جای من با او عوض شود.دیگر در کلاس کنار هم می نشستیم یعنی سمت چپ کلاس یک ردیف مانده به آخر.عجب دوران خوشی بود از لحظه ورود به مدرسه تا خروج از آن باهم بودیم . می گفتیم و می خندیدیم و در درس هم کمک هم بودیم .در همین دوران بود که کم کم مهر و محبت میان ما قوت یافت و ما بیشتر با اخلاق هم آشنا شدیم. علی چند ویژگی بارز داشت: یکی آن که خیلی متواضع بود هرگز در او غرور
علمی ندیدم با آنکه او خود با مضامین درسی آشنایی کامل داشت ولی هرگز خود را درس خوان یا شاگردی که نیاز به شانس نداشته باشد معرفی نمی کرد هرگاه به او می گفتیم که نمره خوبی گرفته ای می گفت که شانسی بود یا سؤالات راحت بود.
دیگر آن که من احساس می کنم که او در ارتباط برقرار کردن با دوستان موفق تر از من بود شاید به این خاطر که ضمن درس خوان بودن در فعالیت های گروهی و ورزشی بیشتر شرکت می کرد و برای همین هم بچه ها او را خودمانی تر احساس میکردند.
بارزترین صفت علی برای من صدق و وفاداری او در درستی بود. او اصولاً آدمی ساده بود که ظاهر و باطنی یکسان داشت و این به من ثابت شده بود. من از این که نتوانستم در حدی که او با من دوستی کرد من با او دوستی کنم خجلم این حرف یک تعارف نیست و واقعاً حرفی است که از ته دل می گویم .
سال سوم خیلی از مباحث فیزیک را با هم خواندیم . حدود زمستان بود که من مطلع شدم کلاس های فیزیک خوبی در دبیرستان هدف تشکیل می شود که معلم خوبی هم دارد ( آقای هاشمی ) و چون معلم فیزیک خوبی نداشتیم تصمیم گرفتم که در این کلاس ها شرکت کنم . علی هم به همین دلایل ثبت نام کرد و دوتایی باهم به کلاس می رفتیم . یکی از همین روزها که زمستان هم بود و هوا زود تاریک می شد درحالی که از دبیرستان هدف بیرون می آمدیم باران شدیدی می آمد . هوا هم سردتر شده بود درنتیجه مردم سعی می کردند که هرچه سریعتر خود را به خانه هایشان برسانند . وقت سوار شدن واحد راه آهن تقریباً جایی برای سوار شدن نبود ولی در زیر آن باران که نمی شد صبر کرد تا واحد بعدی بیاید آن هم جا داشته باشد یا نه ، به هر حال و بعد هم علی سوار شدیم علی آخرین نفر بود که سوار شد. خوشحال از اینکه توانسته ایم سوار شویم بلیط خود را دادیم تا برسد به دست راننده وقتی واحد حرکت کرد من یک آن احساس کردم که جایمان کمی بازتر شد وقتی به پشت سرم نگاه کردم علی را ندیدم چشمم ناخودآگاه به بیرون واحد افتاد علی را دیدم که در میان جوی ( وآن موقع رود ) وسیع خیابان ولی عصر نشسته درحالی که سر تا پای او خیس شده بود . آمدنی هم که تمام راه را توی واحد ایستاد چرا که اگر روی صندلی می نشست آب از صندلی راه می افتاد . آن شب او با سراپایی خیس و کیف و کتابی گلی و خیس به رفت که گویا مهمان هم داشتند و حتماً موضوع لو رفته است . علی فردا با شلواری نو ( سبز رنگ ) و بدون اورکت به مدرسه آمد .
ما آن سال مثلثات را هم دوتایی باهم خواندیم . هر کتابی دم دستمان می آمد می خریدیم و می خواندیم کتاب های چاپ 20 سال قبل را می گرفتیم می خواندیم ، 2500 مسأله ، 3600 مسأله ، 3000 مسأله مثلثات و … و وقتی می دیدیم معلم مثلثات می گوید شما که درس نمی خوانید بیشتر می خواندیم .
علی خیلی منضبط بود، تکالیف را انجام می داد و همیشه حاضر بود در حالیکه من بر عکس . در سال سوم دبیرستان بودیم جلسه دوم درس عربی معلم عربی تکالیف داده شده را نگاه کرد من حال و حوصله نداشتم و انجام نداده بودم و جزء تقریباً تمام افرادی بودم که ایستادیم جلوی در کلاس . آنروز علی و چند نفری مثلاً دو سه نفری تنها کسانی بودند که تکالیف را انجام داده بودند.
علی تا حدی هم رک گو بود . یک روز معلم جبر پیرمان را به در زوار دررفته کلاسمان تشبیه کرد که خود معلم خیلی خوشش آمد .
یک فرق بزرگ میان من و علی بود و آن هم قوه حافظه علی بود طوریکه مثلاً وقتی باهم دینی می خواندیم خیلی سریعتر از من درس را تموم می کرد و خیلی بهتر هم یاد می گرفت و این مرا خیلی متعجب می کرد .
سال سوم قرار بود که من وعلی هر کدام بخش خاصی از درس تاریخ را کنفرانس دهیم وقتی او کنفرانسش را با زیبایی و شیوایی بسیار زیادی بیان کرد من متوجه فرق دیگری شدم و آن هم فهم عالی و علاقه زیاد او به دروسی هم چون تاریخ بود.
سال سوم دبیرستان طرح کار را با هم در مرکز مخابرات هشت گذراندیم و آن جا هم با هم کار می کردیم و ابتکارات خوبی داشتیم. با این وصف تقریباً ما هر روز هفته ( حتی اکثراً جمعه ها ) هم با هم بودیم.
تابستان سال سوم دبیرستان ( تابستان 65) من مدتی را شهرستان بودم این طولانی ترین جدایی ما در آن سال بود چرا که من یک ماه و نیم به تهران نیامدم او طاقت نیاورد و آدرس مرا از منزل گرفته بود و برایم نامه نوشت که قوت قلب بسیاری برای من بود. اصولاً در نامه نگاری ها اول او بود که شروع می کرد و این نشان می داد که او از علاقه بیشتری نسبت به من داراست.
این اقامت طولانی در شهرستان باعث شد که من از کلاستهای تقویتی سال چهارم عقب بیافتم و همین باعث شد که من در درس شیمی نسبت به علی از ضعفی برخوردار باشم که تا خود دیپلم هم این ضعف را احساس می کردم.
در سال چهارم دبیرستان باز همان حالات سال پیش بین ما حکم فرما بود اما دیگر کمتر با هم درس میخواندیم شاید علتش هم این بود که من کارهایم بیشتر شده بود و کفاف مطالعات دو نفری را نمی داد.
در ثلث اول سال تحصیلی با توجه به نصایح یکی از معلمین گذشته ام تصمیم گرفتم که در کنکور رشته تجربی شرکت کنم و چون معلمم گفته بود که این مسئله را با همکلاسیان مطرح بکنم. من هم مطرح کردن موضوع را صلاح ندیدم بعد از یکی دو ماهی دو سه نفری از دوستان نزدیک از جمله علی از این مسأله آگاه شدند (الان دقیقاً نمی دانم چگونه ولی فکر می کنم سر بحث هایی که روی فشار خون، حیوانات قطبی و… شد کم کم پی بردند که اطلاعاتی بیش از حد اطلاعات عمومی دارم) ما سال قبل (سوم) هم صحبت هایی در مورد تغییر رشته کرده بودیم ولی همیشه در حد حرف بود و نه عمل. در طی صحبت هایی که بعداً با بنه داشتم دیدم او هم مایل است کاری را بکند که من کرده ام. این حرکت ما باعث شد که آن سال هیچ یک از ما در کنکور قبول نشویم . عجیب آن بود که آن سال در کلاس 10 نفری ما 4 یا 5 نفر در رشته تجربی شرکت کرده بودند بی آنکه دیگران اطلاعی داشته باشند که البته هیچ یک از این افراد تغییر رشته داده قبول نشدند.
بعد از کنکور هم چون قبول نشدیم دفترچه آماده به خدمت گرفتیم . علی در میان تمام بچه های کلاس اولین کسی بود که به سربازی رفت آن شب که قرار بود فردایش علی به سربازی برود برای خداحافظی به منزل ما آمد. صبوری هم با او بود. چه قدر صحبت کردیم ولی یک چیز را به خوبی حس می کردم و آن هم غم هجران بود. آن شب علی زود رفت و گفت باید به خانه عمه ام هم بروم ولی صدری شب را در منزل ما بود ( تا حدود ساعت 11 شب ) . تلخی خداحافظی آن شب را هرگز فراموش نمی کنم.
خاطرات خواهر شهید بنه :
9 ماه انتظار ، 9 ماه صبر و بالأخره در روز یکم آذر ماه 1347 گوهری گرانبها پا به عرصه وجود نهاد. نامش را علی نهادند چون سرمنشأ مهر و محبت و استقامت بود.
دوران طفولیت ایشان به سرعت سپری شد و ایشان قدم به مرحله جوانی نهادند و چون یکی از شاگردان ممتاز مدرسه خود بودند قرار بر این شد که ایشان را در مدرسه ای نمونه نام نویسی کنند پس مادرم تصمیم گرفت ایشان در مدرسه ای که در چشمه علی قرار داشت ثبت نام کنند . اولیای مدرسه تا نمرات ایشان را ملاحظه کردند به مادرم مرحبا گفتند که چنین فرزند نیکویی تربیت کرده و گفتند که حیف از این فرزندتان نیست که می خواهید ایشان را در چنین مدرسه ای ثبت نام کنید؟ پس مادر، او را به مدرسه 22 بهمن برد و در آنجا ثبت نام کرد. مادرم می گوید: هنگامی که برای پرسیدن وضعیت درسی ایشان به مدرسه مراجعه می کردم اولیای مدرسه جلوی پای من بلند می شدند و می گفتند علی آقا استاد ماست آنقدر درسشان عالیست که احتیاجی به آمدن شما به مدرسه نیست.
آری این دوران نیز سپری شد و نوبت به دوران جوانی ایشان رسید ایشان داوطلبانه به جبهه اعزام شدند و در چندین عملیات نیز حضور داشتند به صورتی که یک بار بینی ایشان در عملیاتی واقع در کردستان شکست اما وقتی بعد از مأموریت به خانه آمد درباره این اتفاق به اعضای خانواده هیچ نگفت اما وقتی با سوالات پی در پی مادر مواجه شد و مادر را نگران دید برای تسکین و آرامش دادن به او گفت : چیزی نیست فقط صورتم به یک میله خورد و بینی من شکست.
ایشان به صله رحم اهمیت زیادی می داد به صورتی که هرگاه از سربازی می آمد بعد از دیدار با خانواده اش به منزل اقوام خود می رفت و به آنها سر می زد.
ایشان در کارهای فنی مهارت داشتند به صورتی که سیم پیچی برق منزل را خودشان انجام می دادند و اگر چیزی خراب می شد خودشان درست می کردند. از نظر کارآرایی فعال و با هوش بود.
از لحاظ درسی ایشان در سطح بسیار بالایی قرار داشتند راز این امر نیز این بود که در شبهای سرد زمستان به راه پله می رفت و شمعی را روشن می کرد و با نور ضعیف شمع درس می خواند.
آری اینچنین بود که توانست نفر اول دانشگاه تهران بشود و در رشته پزشکی قبول شود.
شهادت
ایشان در مرداد ماه سال 1368 به همراه همرزمانش برای مأموریتی به منطقه بانه کردستان رفته بود اما در درگیری ای که در آنجا پیش آمد به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. شغل ایشان در آنجا بیسیم چی و مسئول عقیدتی – سیاسی نیروی انتظامی بود.
خاطره
شبی که ایشان می خواستند به شهادت برسند مادرم خوابی در این رابطه دید که مضمون آن این بود:
یک کاروان شتر در حال حرکت بودند به صحرا رسیدند در جلوی این کاروان بچه شتری قرار داشت که مادرم افسار بچه شتر را گرفته بود و این کاروان را هدایت می کرد در این حال ناگهان طوفان شدیدی رخ داد و افسار بچه شتر از دست مادرم رها شد و بعد از طوفان دیگر او را پیدا نکرد. در این خواب انگار خداوند به مادرم الهام کرده بود که امروز فرزندت به شهادت رسیده است. صبح شد مادرم در حیاط نشسته بود که ناگهان بارانی از خون شروع به باریدن کرد، آسمان رنگ غریبی به خود گرفته بود و مادر نگران و مضطرب به آسمان می نگریست و انتظار می کشید که پسرش از مأموریت باز گردد یا از او خبری شود اما انتظار بی فایده بود.
درهمین لحظه که مادرم در فکر فرزندش بود در خانه به صدا درآمد یکی از دوستان برادرم بود مادرم بسیار خوشحال شد ، همان لحظه دوست داشت که خبر خوشی به او بدهند ، اشک شوق از چشمان مادرم جاری شد انگار که باری از غم از روی دوشش برداشته شد ، دوست برادرم به مادرم گفت که :« علی پسرت تیر خورده و مجروح شده ، نمی خواهید به ملاقات او بروید؟»
همین که مادرم این را شنید بند دلش پاره شد ، آری او فهمیده بود که دیگر نمی تواند فرزندش را ببیند شروع به گریه و زاری کرد زیرا آرزو داشت او را در لباس دامادی ببیند پس با عجله به سراغ تمامی بچه ها رفت و گفت :«نقل و نبات بیاورید پسرم داماد شده». همه با شنیدن این جملات لباس های سیاه خود را برتن کردند و آماده برگزاری مراسم شدند.
مادرم از یک لحاظ که پسرش را در راه خدا تقدیم کرده و او را به خدا سپرده خیالش آسوده بود. خلاصه پیکر پاکش را به در منزل آوردند و بعد از اینکه مادر اسپندی را برای او دود کرد و گلابی را که از مشک خوش بو تر بود روی پیکر پاکش ریخت ، با پدرم هردو روی پیکر برادرم افتادند و با حالت گریه به او گفتند :«خوشا به سعادتت پسرم که به مقام والایی که همان مقام قرب الهی است رسیدی».
پدرم درمیان جمع بسیار سرافراز بود زیرا فرزندی گرانقدر را تقدیم انقلاب کرده ، پس سرش را بالا نگه می داشت و به خاطر داشتن چنین فرزند برومند و جوانمردی به خود می بالید .پیکرش را به سمت بهشت زهرا حرکت دادند ، وقتی که مادر و پدر شهدای دیگر را هم درآنجا دیدند ازاینکه گلشان میان این لاله های خونین تنها نیست دلشان آرام گرفت.
وقتی که او را در درون قبر قرار دادند مادر دست روی سر او کشید و او را بوسید و بویید و برای آخرین بار با او وداع گفت .
این صحنه همیشه در ذهن مادرم تداعی می شود زیرا خودش بود که زیر سر او را حالت بالشی نرم درست کرد و او را به خواب ابدی سپرد خاطره هایش که مثل عسل شیرین است همیشه به یاد تمامی افراد می ماند و تداعی آنها در ذهن افراد خانواده روحیه بخش است زیرا علی با شهادتش درس صبر در راه خدا و استقامت را به همه ما آموخت.هنوز هم بعد از این چند سال هرگاه مشکلی برایمان پیش می آید روحش در خواب افراد خانواده بخصوص پدر و مادر ظاهر می شود و مشکلات افراد خانواده را حل می کند.
آری شهدا زنده اند و به تمام امور زندگی افراد خانواده خود واقفند و در هرکجا مشکلی رخ دهد سعی در برطرف کردن آن مشکل دارند ، علی نیز چنین بود.
آری او اینچنین بود ، اینچنین زیست و بالأخره اینچنین به مقام والای شهادت رسید.